برای خود عالمی داشتم دورتر از ستاره های دور دست که کسی بدان راه نداشت و ناگهان تو را در روح خود احساس کردم و درهای بسته روح من را گشودی در هر کلام تو صدای لغزیدن بهار را روی تن سرد و یخ زده دشت زمستانی جان من میشنیدم. بهار من شدی. همه وجودم را شکوفه باران کردی جانم را تابستان رنگارنگ شدی میوه دادی، میوهی عشق، شیرین و خوش رنگ حتی آن زمان که هفت رنگ پاییز، بر هستیام رنگ فراق میپاشید و زمستان سیاه نبودنت تیشه بر کوهستان سفید جانم میزد باز هم یاد تو و نام تو مرا گرم میکرد. آری محبوب من آن روز که به کلبه دلم پا گذاشتی در باورم نمی گنجید روزی تو را در خلوت دلم بپذیرم شاید تو نیز بیگانهای بودی که آمده بودی تا بروی ولی نه، تو را ورای تمام آرزوهایم دیدم جاری شدی، آمدی و ماندگار شدی به ماندگاری خورشید بر تن زمین و حالا هر روز که بیدار می شوم تو در قلب من طلوع میکنی و آن لحظه که به خواب میروم نام و عشق تو، همه وجودم را لبریز میکند با چشمان عاشق تو مرا به الماس ستارهها چه نیاز؟ و با شکوفه روی تو مرا به گل هزار برگ چه کار؟
|