امروزدر یکی از تقاطعها خانمی را دیدم که سپند دود میکرد و از این راه ارتزاقمیکرد. او مشتی سپند را بر میداشت و بر روی آتش میریخت و من غرق در آنبودم که چگونه دانههای سپند اندکی تحمل میکنند و ناگاه بر هوا میجهند وچند باری از این سوی به آن سوی میپرند و بر آتش میرقصند و آخر کار تن بهسوختن میدهند و جز خاکستر و دود از آنان بر جای نمیماند. همچو سپند پیش تو سوزم و رقص میکنم خود بفدا چنین شود مرد برای چون تویی و به آن میاندیشم که در آتش عشق تو من همان دانه کوچک سپندم. بی قرار و ناآرام میسوزم و جان نثار عشق تو میسازم. جان را سپند ساز و بر آتش نثار شو با دل قرار عشق ده و بیقرار شو
|