نارو
زدي؟ نامرد بودي؟ رفتي؟ به درك که رفتي!!! نه كه عزيز نبودي! نه كه نمي
خواستمت! نه كه دوست نداشتم! داشتم، خيلي هم دوست داشتم! اما دير شناختمت.
همين! مي دوني چيه؟ ديگه نمي خوام عزادار باشم! نمي خوام چلّه بشينم و سال
نگه دارم. ديگه نمي خوام از پيش اين روانپزشك پيش اون روانشناس برم و هر
جا رسيد سفره دلمو باز كنم. ديگه نمی خوام با قرصهاي اعصاب و ضد جنون خودم
و سرپا نگه دارم و وقت و بي وقت با ياد آوري يه خاطره، باز يه حمله عصبي،
باز يه تشنج ديگه!!! نه ! ديگه نمي خوام ! بسّه! ديگه بسّه! مگه من چند
سال جووني ميكنم كه بخوام بيشترش رو عزادار اين مرد و اون نامرد باشم!!!
مي دوني، مي خوام شاد باشم و عشق بورزم، به خودم، به زندگي، به فردا كه مي
دونم خيلي زيباست، اگر كه من بخواهم!!!
نارو زدي؟ نامرد بودي ؟ رفتي؟ به سلامت !