انتظار!
چشم هايم را به آسماني که خدايت در آن است دوخته ام و
دستهای خسته ام را سوی او دراز کرده ام و از تو می
خواهم که بیایی و مرا از عطر نفسهایت لبریز کنی
بیایی و مرا به سرزمين آب هاي نقره اي ، به سرزمين
آرزوها ببری و امشب باز به گذشته مینگرم آنجا که در
اوج نا امیدی سر راهم قرار گرفتی و با نگاهت قلب یخ
بسته ام را گرما بخشیدی و امشب چون گذشته تمام
حرفهایم برای توست آ...پس کي مي آيي چشمهای خسته ام
انتظار آمدنت را می کشند؟
|