مردی دختری سه ساله داشت ... یک روز به خانه آمد و دید دختر سه ساله اش گرانترین کاغذ کادوی کتابخانه را برای زینت یک جعبه هدر داده عصبانی شد و کودک را تنبیه کرد ... دخترک گریه کنان رفت و خوابید . روز بعد وقتی پدر از خواب بیدار شد دید کودک بالای سر او نشسته با جعبه و می خواهد جعبه را به او هدیه دهد . مرد تازه متوجه شد که امروز روز تولد اوست ... با شرمندگی جعبه را از کودک گرفت و باز کرد اما متوجه شد که جعبه خالیست ... باز عصبانی شد و کودک را تنبیه کرد . اما کودک در حالی که گریه می کرد گفت : من هزاران بوسه داخل آن جعبه ریختم اما تو آنها را ندیدی ... مرد دوباره شرمنده شد و ... می گویند تا پایان عمر هر گاه جعبه را باز می کرد به طرز عجیبی به آرامش می رسید ...
|