به بال جان سفري تا گذشته ها کردم چراغ ديده برافروختم به شعله اشک دل گداخته را جام جان نما کردم هزار پله فرا رفتم از حصار زمان هزار پنجره بر عمر رفته وا کردم به شهر خاطره ها چون مسافران غريب گرفتم از همه کس دامن و رها کردم هزار آرزوي ناشکفته سوخته را دوباره يافتم و شرح ماجرا کردم هزار ياد گريزنده در سياهي را دويدم از پي و افتادم و صدا کردم هزار بار عزيزان رفته را از دور سلام و بوسه فرستادم و صفا کردم چه هاي هاي غريبانه که سردادم چه ناله ها که ز جان وجگر جدا کردم يکي از آن همه ياران رفته بازنگشت گره به باد زدم قصه با هوا کردم طنين گمشده اي بود در هياهوي باد به دست من نرسيده آنچه دست و پا کردم دريغ از آن همه گلهاي پرپر فرياد که گوشواره گوش کر قضا کردم همين نصيبم ازين رهگذر که در همه حال ترا که جان مرا سوختي دعا کردم ..